محل تبلیغات شما



سه روز است که همکار سارا که یک خانم پنجاه و پنج ساله است،فلش اش را گم کرده است و به گفته سارا تمام سوراخ و سنبه های اداره را گشته است و خبری از فلش نبوده است که نبوده است.سارا وقتی سماجت همکارش را برای پیدا کردن یک فلش معمولی می بیند.سوال می پرسید:

- حالا چند گیگ بود؟

و جواب می شنود:

- گیگاش مهم نیست!

و ادامه می دهد:

- حتی اطلاعاتش هم مهم نیست.من فقط نگران آن عکس پرسنلی ام هستم که توی فلش است!


تقصیر سارا بود.آه اصلا این بشر چقدر مسائل ساده را جدی می کند؟من فقط کمی سرما خورده ام و سرماخوردگی شایع ترین اتفاق این فصل است.مگر نه؟اما، این جواب سارا را قانع نکرد.سوال اصلی سارا این بود که چرا این سرماخوردگی من خوب نمی شود؟

- ببین سارا یک زخم هایی در زندگی هست

- زخم چی؟من دارم در مورد سرما خورگیت سوال می پرسم؟

- خوب همون!دارم برات توضیح می دم.البته بیشتر دوس دارم توضیح ندم

- توضیح بده

- پس باید مقدمه رو گوش بدی.

- گوش نمی دم.اصل مطلب رو بگو.

- ببین آخه به این راحتی نیست.دلیلش رو خودم هم مطمئن نیستم که بدونم.اما فکر می کنم به بیدار شدن های نصفه شبی و رفتن به حیاط بی ربط نباشه!

- چی؟

- ببین این بخاری گاز داره و خیلی خفن کاری می کنه نصفه شب حدودهای سه و جهار با حالت تهوع بیدار شم.بعد مجبورم برم تو حیاط تا کمی حالم جا بیاد.خوب توی حیاط هوا سرده و در نتیحه این شده حال و روز من.

- واااااا یعنی چی؟

- واسه همین گفتم در زندگی یک زخم هایی هست.

- حالا چرا گیر دادی به صادق هدایت؟

- خوب جمله ش به شرایطم می خوره!

- ببین جدا از شوخی این خیلی مهمه.شوخی نگیرش!حداقل گوشه پنجره رو باز بذار.این هم به عقلت نرسیده بود؟

- به عقلم رسیده بود.گربه میاد تو.

- چه وضعیه!

- بیشتر زخمه!

- باز گفت زخم.

- حرص نخور حالا.بالاخره یه طوری میشه.فکر نکنم زیادخطرناک باشه.فقط کمی گلوم میسوزه و چشام.

- نه!سوزش چشم و گلو هم داری؟

- آره دیگه!

- خوب پس!بسلامت دوست عزیز.سفر خوش بگذره!

بعد تا همین الان پیامک می فرستد و از اوضاع و احوالم می پرسد.آنقدر نگران شده که خودم هم نگران شدم.

 

یک نصب کرده ام که به سرعت وصل می شود.اما، برای disconnect شدن باید هفت خوان رستم را بپیمایم.من هی disconnect می شوم و وی هی می پرسد :

- دلت می خواد disconnectبشی؟

من مودبانه جواب می دام:

- بله

دوباره می پرسد:

- realy؟

- yes

مرحله آخر هم این سوال پرسیده می شود:

- این شما بودید که درخواستdiscounnect شدن داده بودید؟

خوب من یکyes دیگر را کلیک می کنم.اما،بیشتر دلم می خواست"من غلط کردم شما را دانلود کردم" را کلیک می کردم

 


- ترسیدی،وقتی که تصادف کردی؟

- نه اصلا.

- خدا رو شکر. تصادف عادی شده برات.

جمله بالا را برادرم گفت.

 

- من از صدای رعد و برق می ترسم.

- می ترسی؟ من صدای رعد و برق رو خیلی دوس دارم.

- تو که از هر سر و صدایی بدت میاد،چطور شده از این یکی خوشت میاد؟

جمله بالا را مورچه گفت.

 

- دلم می خواد ده روز برم یه جای خیلی دور.مصر مثلا.

- اگه به دل خر بود،بایداز آسمون جو می بارید.

جمله بالا را سارا گفت.

◇ سه تا توی ذوق خوردگی در یک روز،چیزی از اعتماد به نفس باقی می گذارد؟


روزی مردی قصد داشت میخی به دیوار بکوبد.چکش نداشت و هر چه گشت نیافت.با خودش گفت از همسایه قرض می گیرم.همین که قصد رفتن نزد همسایه را کرد به فکرش رسید،خوب اگر نخواهد بدهد چه؟ضمنا همسایه دیروز هم جواب سلام مرا تند داد و رفت.شاید عجله داشت یا شاید هم عجله یک بهانه بود.او حتما با من مشکل دارد؛ولی چه مشکلی؟من که به او بدی نکرده ام.او چه خیال می کند؟اگر کسی از من ابزاری بخواهد فورا به او می دهم اما او چرا نمی دهد؟چطور کسی می تواند چنین لطف کوچکی را از دیگران دریغ کند؟آدم هایی چون این مردک زندگی انسان را مسموم و مکدر می کنند.تازه خیال هم می کند من به او وابسته هستم چون او یک چکش فکسنی دارد و من نه؛ و فریاد زد دیگر بس است.و آنگاه مرد با خشم و هیجان به در خانه همسایه هجوم برد،زنگ‌ در را به صدا درآورد و تا همسایه در را باز کرد مرد حتی نگذاشت همسایه سلامی بگوید و فریاد زد:آدم نادان چکش ات را برای خودت نگهدار!

                                                      پاول واتسلاوایک

                                               از کتاب"راهنمای بدبخت بودن"

                                       انگیزه شد که کتاب را پیدا کنم و بخوانم

 


هدیه،زبانش سوخت و نظر من را در مورد ادامه مسیر پرسید.البته که من مسیر برفی را انتخاب کردم و راه افتادیم.همراه ما سه تا سگ که اهلی آبیدر هستند،هم راه افتادند و پنج تایی زدیم به دل برف ها.چه برفی هم بود.تا زانو می رسید و مسیر هم باریک.انگار که روی یک دیوار برفی راه می رفتیم.(چیزی شبیه سریال تاج و تخت.اما،خوب نه به آن خفنی.)حالا،خودم و هدیه به درک.آن سگ های طفلکی را بگو که عقلشان را داده بودند دست من!

خوشبختانه سگ های بینوا با هر بدبختی و مصیبتی که بود، مسیر را طی کردند.اما، به محض رسیدن به خشکی،راهشان را کشیدند و رفتند.

 

باریک یک برنامه روی گوشی من دانلود کرده است به اسم تامی که یک پیشی است.بعد برنامه طوری است که اگر در فواصل منظم باز نشود،یک پیام می فرستد و درخواست بازی می دهد.(هر صبح من از این پیام‌ها دارم).امروز باریک به طور اتفاقی یکی از آن پیام ها را دید و با اعتماد به نفس و خوشحالی  گفت:

- پیشی ها پیام دادن.بخون ببینیم چی گفتن!


سارا برنامه  تعطیلات عید چند تور داخلی را فرستاده بود و نظر من را خواسته بود.برایش نوشتم:

- بد نیستن.اما،ترجیح من اینه که اگر شد و تونستیم بریم خارج از کشور!

جواب داد:

- البته خارج کشور هم خوبه.اما،ترجیح من اینه که کلا به بهار نرسیم!


مورچه و باریک داشتند کارتون "آلوین"را نگاه می کردند.گوینده گفت:

اسم این داستان: اشباح در خانه!

مورچه پرسید:

-اشباح یعنی چه؟

ماندم چه جوابی بدهم.باریک به دادم رسید:

- اشباح یعنی هیولا!

من سکوت کردم.

 

رفته بودیم کیک تولد مورچه را از شیرینی فروشی بگیریم.مسیر شیرینی فروشی،مسیری بود که سال قبل همراه با باریک و مورچه و مادرشان،پیاده روی کرده بودیم.باریک مسیر را شناخت و گفت:

- یادته خاله!پارسال اینجا پیاده روی کردیم.مامان هم بود.آجی یادته؟

مورچه از جواب دادن طفره رفت.

باریک گفت:

- چقدر فراموشکاری آجی!

 

کلی برنامه ریزی کرده بودیم برای تولد مورچه.اما،آهنگ تولد یادمان رفته بود که دانلود کنیم.داشتیم سعی می کردیم یک آهنگ پیدا کنیم و دوباره باریک دلمان را خون کرد:

- مامان اگه اینجا بود،توی گوشیش آهنگ تولد داشت.

بله.داشت.همه می دانیم داشت.

 

باریک برای مورچه به عنوان کادوی تولد نقاشی کشیده بود.نقاشی اهدایی اش یک شیر بود و باعث ذوق زدگی همگی ما شد و شروع کردیم به تعریف کردن از شیر که به به چقدر زیباست و چقدر قوی و چقدر

باریک همه را از اشتباه درآورد:

- این شیر نیست.مامان_شیره!

 

♡ مرگ_،عزیز،غمی است ادامه دار.

 

 


مورچه با چشمهایی که از هیجان برق می زد،به استقبالم آمد و ذوق زده گفت:

- خاله من خودم واسه خودم،پیتزا سفارش دادم!

-آفرین!ولی مسیرشون دوره.مطمئنی میارن برات؟

- آره.گفت تا نیم ساعت دیگه میاریمش در خونه.

- واقعا؟

- آره.خودمم هم باورم نمیشد به حرف یه بچه گوش بدن.اما،گفتن.میاریم.یعنی میارن؟

- آره دیگه.احتمال زیاد میارن.حالا چی سفارش دادی؟

- پیتزا ایتالیایی.چون‌سوسیس و کالباس نداره.پنیر پیتزاش کمه و بزرگ هم هست.

- آها.پس به منم میدی؟

- قارچ هاش رو بهت می دم!

 


مورچه آمد.کنار من نشست و بی مقدمه گفت:

- کاش من زودتر بزرگ بشم.

- چرا؟

- تا بتونم هر کاری که دلم خواست،انجام بدم.

- آدم در هیچ سنی نمی تونه هر کاری رو که دلش خواست انجام بده.

- ولی اگه آدم بزرگ بشه و دلش پیتزا بخواد،می تونه راه بیفته بره رستوران و پیتزاش رو بخوره!

- در اون حد آره!

- در همین حد منظورمه.


ناصر آقا آمده بود پیش رییس.همزمان آقا فتح اله که زمانی پیشخدمت _پیشکسوت اداره بوده است،هم رسید.ناصر آقا با دیدن آقا فتح اله با رویی گشاده گفت:

- سلام آقا فتح اله.خوبی؟

- سلام علیکم.نخیر خوب نیستم!

تا اینجا شاهد بی ادبی نسل قبل بودم.

کمی بعد ناصر آقا،آقا فتح اله را صدا زد و با هزار خواهش به اتاق معاون اداره کشاند و به گفته خودش دستهای آقا فتح اله را بوسیده بود و علت ناراحتی اش را پرسیده بود.آقا فتح اله هم جواب داده بود که یک ماه قبل از یکی شنیده است که ناصر آقا بد او را گفته است!

از این به بعد شاهد بلاهت یا دروغگویی نسل قبل بودم.

بعد از رفتن آقا فتح اله،ناصر آقا برای ما سخنرانی کرد که:

- واقعا دوست ندارم،کسی از من رنجیده باشد.وگرنه اگر حال فتح اله خوب است به درک و اگر نیست به جهنم!

از این به بعد شاهد ریاکاری نسل قبل بودم.

◇ دلیل بی احترامی آقا فتح اله به ناصر آقا این یود که ناصر آقا بازنشسته شده است و دیگر میزی ندارد که جلویش تعظیم کنند.


با بادکنک باریک داشتیم فوتبال بازی می کردیم.باریک اصرار داشت با پا به توپمان شوت بزنیم.من اصرار داشتم با دست توپ را به سمت هم پرت کنیم.باریک تمام سعی و تلاشش را کرد تا با حرف و منطق و برهان و استدلال من را راضی به شوت زدن کند.اما،موفق نشد.در حالیکه داشت ناامید می شد آخرین تیرش را هم از کمان کشید:

- شاید دوباره بچه بشی و بازیکن فوتبال بشی و اگر شوت زدن بلد نباشی،همش،گل می خوری!

در حالیکه دوباره بچه شدن برای من صد در صد غیر ممکن به نظر می رسید.برای باریک کاملا امکان پذیر می نمود و دوباره تکرار کرد:

- شاید دوباره بچه بشی.بازیکن فوتبال بشی و اگر شوت زدن بلد نباشی.همش گل می خوری!

کمی به دوباره بچه شدن فکر کردم و بازیکن فوتبال شدن و شوت زدن بلد نبودن.قند توی دلم آب شد.اما،همچنان حوصله تمرین شوت زنی را نداشتم.بنابراین به باریک گفتم:

- خوب بجای بازیکن،دروازه بان میشم.

بدین ترتیب گند زدم به کلاس اخلاقی که باریک برایم تدارک دیده بود.چه شد؟باریک چون پلنگی زخمی به سمت من حمله کرد.


عباس،تلفنچی اداره است و با من بسیار چپ است و من از این موضوع بسیار متاسف هستم.واقعا نمی دانم دلیل واقعی چپ بودن تمام پرسنل خدماتی اداره(آن هایی که مستقیم با من کار می کنند)با من چیست؟چند وقت قبل یکی از آنها سر یک درخواست ساده چنان قشقرقی بر پا کرد و آنقدر آدم دور من جمع کرد و آنچنان چهره ضد قشر ضعیفی از من نشان داد که مجبور شدم،صدایم را بلند کنم و این برای من که معمولا صدا از سنگ‌ در بیاید از من در نمی آید،بسیار عجیب بود.مدتها به موضوع آن دعوا در واقع کشانده شدن به آن دعوا می گذرد و من بارها آن را تحلیل کرده ام و با توجه به اینکه من در تحلیل هایم معمولا حق را به خودم نمی دهم،باید بگویم این بار حق با من بود و بسیار به ناحق و رذیلانه پای من به آن دعوا باز شد. بعد از دعوا هم چند بار آن پیشخدمتپست سعی کرد با سلام و احوالپرسی موضوع را چنان جلوه دهد که انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته است اصلا،جواب سلامش را ندادم.هیچوقت نخواهم داد.گرچه الان با آمدن یک خانم جدید به اتاقمان تقریبا مطمئن شده ام تمام تقصیرها بر عهده آن پیشحدمت نبوده است.من،تازه فهمیده ام رفتار سایر همکارها با این قشر مثل رفتارشان با رییس اداره است.دقیقا همانقدر چاپلوسانه و حال به هم زن.طوری مجیزش را برای انجام دادن نصف و نیمه وظایفش می گویند که امر به او متشبه شده است که ما باید برویم و جارو را از دست او بگیریم و مثلا بگوییم؛چه اشکالی دارد.بگذار من بجای تو جارو بزنم.این حرف را از خودم در نیاورده ام ها.همین پریروز که رفته بودم آبدارخانه آبجوش بیاورم و عالیجناب نشسته بود پای حرف زدن با یکی از همکارها،این را گفت.دقیقا آن حرف ها را زد از لحاظ اینکه با در حرف می زنم،دیوار بشنود.بعد آن کسی که این حرف را زده است که بوده است؟آن خانم همکار جدید من.آن خانم همکار جدید من ابله است.از آن ابله هایی که بسیار خوش تیپ و خوش لباس است و هر روز صبح با یک آرایش بسیار مرتب به اداره می آید و طوری پشت میزش می نشیند و نظریه صادر می کند که انگار یک عقل کل در دنیا وجود دارد و آن هم آن خانم است.قبل از اینکه به اتاق ما بیاید از همکارانش شنیده بودیم که خنگ است.اما،باور نمی کردیم تا اینکه رییس چند بار وقت گفتن حرف های صد من یک غاز،مچشش را گرفت و آنچنان توی ذوقش زد که فقط از یک اعتماد به نفس مثبت هزار برمی آمد که خودش را از تک و تا نندازد.مثلا یک موردش همین امروز صبح پیش آمد وقتی در مورد جمعیت ووهان چین نظر دارد و گفت یک میلیارد نفر آنجا قرنطینه شده اند.خوب،ما متذکر شدین یک میلیارد نیست و کمتر از شصت میلیون است و یک میلیارد خیلی زیاد است.خوب،تذکر اینچنینی برای خانم در آن سطح بالایی که خودش برای خودش متصور است بسیار گزنده است و از آنجایی که قرار است رییس من شود،باید عرض کنم آش ها دارد تا برای من بپزد.که باید بگویم به درک.اصلا من دوست دارم وصف حماقتش را پایان بدهم.اما،آخر کسی که کله سحر بیاد و روبه رویت بنشیند و بگوید خبری خوش برایتان دارم و آن خبر کشف داروی کرونا توسط ایران باشد،آیا لازم نیست مثنوی ها در وصف بلاهتش نوشته شود؟.حالا بیخیال این ابله.حرف از رییس شد و رفتار همکارها با پیشخدمت ها که مشابه رفتار آنها با مدیر کل است.و تمام ماجرا همین جاست.رفتار من هم با پیشخدمت دقیقا مشابه رفتارم با مدیر کل است.سلام.خواستم توضیح بدهم این نامه به این علت نوشته شده است.لطفا موافقت بفرمایید.مرسی.سلام.خواستم خواهش کنم این نون رو توی سینی بذارید.چون میز کثیفه.متشکرم.با این حساب نباید از همکارانم شاکی باشم.اما،هستم.پستی و رذالت و ریا و دورویی هم حدی دارد آخر.آه من داشتم در مورد عباس حرف می زدم که تلفنچی اداره است و خبر مرگش قرار است تلفن های همکارها را بگیرد.تلفن همکارهای دیگر را نمی دانم.اما،در مورد من حتی جواب تلفن من را نمی دهد که بداند کجا را می خواهم،که نگیرد حتی.اصلا جواب من را نمی دهد تا جایی که یک روز به همکارش گفتم که به عباس برساند که من می دانم جواب تلفن من را نمی دهد و این کارش بسیار غیر مسئولانه است.حرفم را رسانده بود و نمی دانم  با چه مخلفاتی به عرضش رسانده بودند،که آتش گرفته بود و به من زنگ زد جهت دعوا و پرسش در مورد این مسئله که آیا آن حرف ها را زده ام؟همه را تایید کردم و گفتم باز هم تکرار می کنم اگر دلش می خواهد دوباره بشنود.این اتفاق مربوط به دو ماه پیش بود.حالا بشنوید از دو روز پیش که زنگ زدم و به عباس تذکر دادم دیگر اذان را توی اداره پخش نکند و از آنجاییکه عباس هم مرض دارد و هم خودش را مذهبی نشان می دهد،این تذکر را توهینی بسیار آشکار تلقی کرد و نزدیک بود پاچه ام را بگیرد که البته نتوانست.چون،توضیح دادم دارد مخالف بخشنامه عمل می کند.منظورم این است که گل بود به سبزه هم آراسته شد.بعد این عباس و آن پیشخدمت که گفتم چه شرایطی دارند توی اداره.کسی نازک تر از گل به آنها نمی گوید و از افتخارات عباس این است که از بس شعور اجتماعی اش بالاست و به قول خودش "بساز"است که همه همکارها هم دوستش دارند و هم احترامش را دارند و خلاصه که رفیق است با همه.بعد امروز اتفاقی افتاد که تمام پنبه هایی که عباس توی خواب رشته است،پنبه شد.انگار بدبخت کمی سرفه کرده بود و بلافاصله به رییس من زنگ زده شد که به عباس تذکر دهید یا سرفه نکند یا به سرعت گورش را از اداره کم کند.رییس عین درخواست رفقای عباس را کمی ملایم تر به عباس منعکس کرد و البته عباس گله ای نکرد غیر از اینکه کاش به خودش می گفتند.

 


به پلنگ گفتم: - وزیر گفته بعد از این تعطیلات، کلاس اولی ها باید برگردن مدرسه! سرش را از روی دفتر مشقش بلند کرد و گفت: - وزیر کیه؟ ◇ همیشه همینطور است.ما،آنها را نمی شناسیم.آنهایی که با هر تصمیم شان، یک پیچ خطرناک به مسیر زندگی مان اضافه کردند.
قبلا،قبلا که می گویم منظورم همین پارسال است که تاریخ و زمان برگزاری هر جلسه ای در بدترین حالت دو روز قبلش به ما خبر داده می شد.امروز ساعت سه عصر به من زنگ زدند که هفت عصر جلسه است.حالا،این موضوع به کنار،نگران طول کشیدن جلسه و شروع ساعت طرح منع آمد و شد بعد از ساعت نه شب بودم(پانصد هزار تومان جریمه دارد) و نگرانی ام را مطرح کردم.چه جوابی شنیدم؟این جواب: - یه جوری پلاک ماشینت رو مخدوش کن!
1. پیرمرد بیچاره به یک موضوعی اعتراض کرده بود و معلوم بود که اعتراضش هم به جا بوده است.من از اینجای داستان وارد صحنه شدم که پیرمرد با لحن ملایم از حرفی که زده بود،دفاع می کرد و جوانهایی که روی پله ها نشسته بودند گوش می دادند و حرفی برای گفتن نداشتند و کاش لال می شدند و حرفی نمی زدند.چون حرفی که زدند من را هم رنجاند چه برسد به آن پیرمرد بیچاره.این حرف: - انشاالا که هشتاد سال دیگه عمر کنی! تمسخر مستتر در لحنشان هم که بماند.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مسابقات داربی محله های کوشی و شمالی السلام علیک یا امیرالمومنین علیه السلام عاشقانه همیشه با تو